نوشته شده توسط : سكوت

 


دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.




:: موضوعات مرتبط: داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 1240
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

اگه كمی و فقط كمی بخواهیم از زندگی لذت ببریم و نگاهمان را كمی بهتر كنیم
بسیاری از لذت ها نه وقت زیادی می‌خواهد و نه پول زیادی.
پس منتظر تغییرات زیاد در یه روزی كه معلوم نیست كی باشد نباشیم
در کوچکترین اتفاقات عظیم ترین تجارب بشر نهفته است.
باور کنید ...

 


1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.


2 - سعی كنیم بیشتر بخندیم.


3- تلاش كنیم كمتر گله كنیم.


4 - با تلفن كردن به یك دوست قدیمی، او را غافلگیر كنیم.


5 - گاهی هدیه‌هایی كه گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا كنیم.


6 - بیشتردعا كنیم.


7 - در داخل آسانسور و راه پله و... با آدمها صحبت كنیم



:: موضوعات مرتبط: داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 597
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 6 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سكوت

در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.

نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سكوت

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و .......

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 752
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 29 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی ۹۰ دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!

 

چقدر خنده داره که 100  هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

 

چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!

 

چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

 

چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می  کنیم و آزرده خاطر می شیم!

 

چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

 

چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین صفهای نماز جماعت تمایل داریم!

 

چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

 

چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور می کنیم!

 

چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری  در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!

 

چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی  رو  می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!

 

خنده داره . اینطور نیست؟!

 

دارید می خندید؟

 

دارید فکر می کنید؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 639
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 3 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

این مقایسه توهین به دختر و پسر این دهه ها نیست صرفا مقایسه ای طنزآمیز و خاطر نشان کردن وضعیتی است که روشنفکران به آن عوارض دوره گذار و دینداران به آن نشانه های آخرالزمانی می گویند و در کل بهره ای از حقیقت دارد.انکار این مقایسه شاید خودیک نشانه ی آخرالزمانی باشد.




دختر دهه 60 :باید با آبرو باشم
دختر دهه 70 :باید تحصیلکرده باشم
دختر دهه 80 :باید پولدار باشم

پسر دهه 60 :دارم میرم جبهه
پسر دهه 70 :دارم میرم

......................... ادامش ادامه مطلبه



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1468
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 1 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

میشه به دوستت كه صبحانه كنسرو تن ماهی رو با چایی شیرین میخوره بخندی...

میشه به اس ام اس های بی نمك نصفه شب بخندی...

 

میشه به گم كردن دفترچه تلفنت بخندی...

 

میشه به التماس كردنهای شب امتحان به درگاه باری تعالی بخندی...

 

میشه به تقلبهایی كه دوستت تو خودكارش جاسازی كرده بخندی...

 

میشه به استادتون كه سر جلسه امتحان دكمه های پیراهنش رو بالا پایین بسته بخندی...

 

میشه به خنده های دوستت كه بیشتر شبیه صدای استارت ژیان میمونه بخندی...

 

میشه به رنگ لباس دوستت كه رنگ هندونه ی نرسید ه است بخندی...

 

میشه به تبلیغات تبرک و حمید بخندی...

 

میشه به قبض تلفنی كه بابا گفته این بار دیگه پرداخت نمیكنم بخندی...

 

میشه به پل عابری كه هیچ كس حتی از كنارش رد هم نمیشه بخندی...

 

میشه به عاجز(!)بانك هایی كه همیشه خدا خراب هستند بخندی...

 

میشه به تب فوتبال این روزها بخندی...

 

میشه به گلهایی كه از اجنبی ها خوردیم بخندی...

 

میشه به زهر چشمی كه با یك لگد از فیگو گرفتند بخندی...

 

میشه به تیكه های عادل فردوسی پور بخندی...

 

میشه به سه نقطه های همیشگی آخر جمله هات بخندی...

 

میشه به علامتهای معصوم تعجب بخندی...

 

میشه به لبخند مونالیزا بخندی...

 

میشه به افكار تارعنكبوت بسته ات بخندی...

 

میشه به صدای جوجه گنجشكهایی كه موقع سرگیجه گرفتنهات به سراغت میان بخندی...

 

میشه به سوسكی كه تو ذهنت لونه كرده بخندی...

 

میشه به موریانه ای كه داره هر روز یه تیكه از معصومیت رو میجوه بخندی...

 

حتی میشه به نوشته های چرندمن هم بخندی...

 

...

 

اما یه لحظه ای یه موقعی یه روزی یه جایی یه چیزی یه حرفی یه خاطره ای یه كسی یه اتفاقی یه حادثه ای... یه چیزی رو یه حرفی رو یه خاطره ای رو یه كسی رو یه اتفاقی رو یه حادثه ای رو... یه جوری با یه زبونی با یه چیزی با یه حرفی با یه خاطره ای با یه كسی با یه اتفاقی با یه حادثه ای... یادت میندازه كه نفس كشیدن هم یادت میره ...چه برسه به اینكه بخوای... یه جایی یه موقعی یه روزی... به یه چیزی به یه حرفی به یه خاطره ای به یه كسی به یه اتفاقی به یه حادثه ای بخندی...

اونوقتِ که هـــر کاریش کنی میبینی که دیگه نمیشه بخندی

 

 

میشه به گیلاس هایی كه با كرم خوردیشون بخندی...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 847
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 1 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

عصر شکار: 20 کيلو گوشت دايناسور، 40 کيلو گوشت اژدها.
نتيجه: دايناسورها منقرض شدند
عصر کشاورزي: 24 دست تبر سنگي، 24 دست تيغه و داس جنگي.
نتيجه: افزايش قتل به دليل دم دست بودن داس براي خانوم ها
عصر فلز: 70 ورقه مسي، 50 تا خنجر مفرغي و سرگرز آهني.
نتيجه: افزايش شکستگي سر مردان به دليل تماس با گرز آهني
عصر بخار: 30 هزارتومان و بخار کردن آب حوض خانه عروس خانوم
نتيجه: کمبود آب و جيره بندي شدن آب
عصر صنعت: 1 ميليون پول، 14 سکه طلا، يک اتومبيل و هرچي که با ص شروع ميشد
نتيجه: بنا به درخواست آقايان توليد ژيان آغاز شد
عصر کامپيوتر: هم وزن عروس خانم سکه طلا!!!
نتيجه: هرچي عروس خانوم مانکن تر باشد بهتر است
نتيجه گيري کلي: بابا بگو نميخوايم زن بهت بديم ديگه... اين کارها يعني چي؟؟
عامل اصلي انقراض دايناسور ها==> عروس ها
عامل اصلي کشته شدن مردها==> عروس ها
عامل اصلي ناقص شدن مردها==> عروس ها
عامل اصلي کمبود آب در تابستان ها==> عروس ها
عامل اصلي افزايش ماشين هاي فرسوده در سطح شهر==> عروس ها
عامل اصلي افزايش چاقي و افزايش بيماري ها==> عروس ها



:: موضوعات مرتبط: داستانهای جالب , فلسفی , مناسبتی , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 895
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 8 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
دائما به شوهرتان بگوييد : ولي خودمونيم ها ، تو بيريخت ترين خواستگارم بودي !
 

 

 

غذاي شور و سوخته جلوي شوهرتان بگذاريد و قبل از اينکه به غذا لب بزند بگوييد : اينقدر بدم مياد از مردايي که از غذاي زنشون ايراد مي گيرن !
 

 

 

هروقت شوهرتان براي شما دسته گل خريد ، بگوييد : اِ ، باغچه همسايه چه گلهاي قشنگي داره ! چرا کنديشون ؟!
 

 

 

هر وقت شوهرتان براي شما حرفاي عشقولانه زد ، به طرز فجيعي از ته حلق بگوييد : هوووووووووووووووووق !
 

 

 

هر وقت مادر شوهرتان منزل شما دعوت بود ...................
ادامش ادامه مطلبه

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 977
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 8 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن

منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن

معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه

شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد

مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت


:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 912
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 7 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

اگر شما پسري هستيد طالب قرتي بازي هاي دخترانه!، نکات زير را جهت دختر شدن، البته به طور آزمايشي، رعايت کنيد:

ابتدا بايد ريش و سبيل خود را، البته اگر داريد، (ريش و سبيلو مي گم بابا!) به سطل خاکروبه بسپاريد. هر چند که با زدن سبيل خود، نمي توانيد درست راه برويد!

اکنون نوبت آن است که تغييراتي چند در سر و صورت خود به وجود آوريد. از جمله ابروها را صفا دهيد! که البته اين نکته امروزه لازم به ذکر نمي باشد. زيرا شما معمولا از قبل، اين كار را كرده ايد!

حالا به سراغ لوازم آرايشي مادر يا احيانا خواهر خود برويد. سعي کنيد قوطي کرم پودر را روي صورت خود خالي کنيد!

در آخر يک مانتو که از شدت تنگي به کيسه ي مارگيري شباهت دارد به تن کنيد. هر چه تنگ تر، اندام ضايع شما زيباتر!

روسري ترجيحا تيتيش خود را سر کنيد و آماده خروج از خانه شويد.

کفش پاشنه بلند در اينجا نقش مهمي ايفا مي کند. هر چند که شما با پوشيدن يک کفش پاشنه دار مثل شترمرغ راه خواهيد رفت!

حالا شما در خيابان هستيد!

هنگام راه رفتن سعي کنيد به کل بدن خود پيچ و تاب بدهيد! بهتر است براي بهتر قر دادن، مدام آهنگ بابا کرم را با خود زمزمه کنيد!

و نکته بسيار بسيار مهم«عشوه شتري» است! شما بايد سعي کنيد براي کل ملت که در خيابان هستند پشت چشم نازک کنيد!

اگر کسي احيانا از شما ساعت پرسيد، صداي دورگه و ناهنجار خود را کش دار کنيد:

ببخشيد خانوم، ساعت چنده؟

اييييييييييش! دو و ربــــــــــع! واااااه!

شما هنگامي که در خيابان راه مي رويد لغات عاشقانه بسياري را مي شنويد و مسلما حال مي کنيد!

به منظور جلوگيري از حال کردن بسيار شما با دختر شدن، از ادامه اين آموزش معذورم... 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 1059
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

این ها تنها بخشی از خاطرات جناب نکیر هنگام کار است .  دکتر نکیر اعلام کرده به زودی مجموعه کامل از خاطرات خود را که حاوی صحبت با هنرمندان ، بازیگران ، خوانندگان ، ورزشکاران ، سیاسیون ، و... را منتشر خواهد کرد.

 

 

نام و نام خانوادگی : علی محمدی

نکیر : من ربک ؟

- مممممممتفکر . سوال بعدی

نکیر : من ربک ؟

- میخوام از گزینه مقایسه استفاده کنم

نکیر : من ربک ؟

- ای بابا من فامیل تهیه کننده ام بابا

نکیر : اها ... بیا برو تو بهشت

 

 نام و نام خانوادگی : بایرام تبریزی اصل تهرانی

نکیر : من ربک

- هاه؟

نکیر : من ربک؟

- هاه؟

نکیر : ترچ سن؟

- هه دای

نکیر : ها ، چخ ساقولاسان . بویروز بویروز ... اده منکر گل ، همشهری گلدی

 

 نام و نام خانوادگی : علی کوچولو 2 ساله از اصفهان

نکیر: من ربک ؟

- ادوبابانا

نکیر : من ربک ؟

- گوگوگالی

نکیر : من رببببببببببببببببببببببببببببک عصبانی؟

- اواااااااااااااااااااااااااااغ اواااااااااااااااااااااااااااااااغگریه

نکیر : نه نه غلط کردم . بیا برو بهشت . آهای یکی بیاد اینو ببره بهشت .

 

  

نام و نام خانوادگی : شیخ قزوینی

بقیش ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1459
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد